سد سان.    Sadsun.blogsky.com
سد سان.    Sadsun.blogsky.com

سد سان. Sadsun.blogsky.com

Ali_ilam_98@

دهه شصتی

.


داستان جذاب و واقعی 
دهه شصتی 


توضیح: سلام دوستان، داستانی که در پیش رو دارید واقعی است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ رمان به رشتۀ تحریر در آورده است.

مقدمه نویسنده:

این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...با تشکر و احترام



قسمت اول داستان جذاب و واقعی 

دهه شصت ... نسل سوخته ...
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... ما نسل جنگ بودیم ...


آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخلاق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ...



و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...



من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ...

داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ... "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ...


چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...



مادرم فرزند شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...

اون روزها کی می دونست ... نفس مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ...


ایستاده بودم و به اون تصویز نگاهمی کردم ... مثل شهدا ...
اون روز ... فقط 9 سالم بود 

..
..

قسمت دوم داستان جذاب و واقعی 
 دهه شصتی 

غرور یا عزت نفس 

اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ...

مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ...



بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت نفس داره ...

غرور یا عزت نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ...
- ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ...



هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ...

صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ...
- من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...



دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ...
- دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟ ...

یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ...



بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ...

خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ...


هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ...
..
..

ادامه داستان جذاب و واقعی
نظرات 3 + ارسال نظر
دوستانه دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 16:51 http://doostaneh7985.blogsky.com

اینم سند حرفم

http://s7.picofile.com/file/8239009000/Screenshot_2016_02_15_16_30_31.png

واقعا برام جای تعجبه که در همون لحظه که داشتم دنبال داستان میگشتم شما اولین قسمتش رو توی سایتتان بذارید

سلام ممنون

دوستانه دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 16:39 http://doostaneh7985.blogsky.com

لینکتون میکنم که بتونم داستان رو دنبال کنم

دوستانه دوشنبه 26 بهمن 1394 ساعت 16:37 http://doostaneh7985.blogsky.com

سلام روزتون بخیر
شاید باور نکنید اینی رو که الان میخوام بگم
تو یکی از گروههای شهدا در واتس آپ عضوم. متاسفانه به خاطر مشغله های زیاد فرصت نمیکنم همه مطالبش رو بخونم امروز گروه به اسم شهید معصومی بود گفتم یه صلوات برای شادی روحش بفرستم و مطالب رو هم بخونم که دیدم قسمت هشتادو نهم داستان جذاب دهه شصتی اول صفحه ظاهر شد بخشی از داستان رو خوندم خیلی به دلم نشست تا قسمت نودویکم هم ادامه داستان اومده بود اونارو هم خوندم بیشتر مجذوب شدم تصمیم گرفتم از اول داستان رو دنبال کنم اما متاسفانه حجم مطالب زیاد بود و هرچه سرچ کردم نتونستم قسمت اولش رو پیدا کنم تصمیم گرفتم با مدیر گروه صحبت کنم تا برام خصوصی بذاره اما دیدم شایسته نیست چنین چیزی بخواهم بنابراین از گروه اومدم بیرون که یه سر هم به وبلاگم بزنم دیدم که تو لیست بروز شده ها در تارک صفحه این داستان اومده اصلا چشمم از تعجب گشاد شده بود گفتم لابد نظر خود شهیدانه که مطالبشون رو دنبال کنم خیلی خوشحالم که اینجا رو دیدم تا بتونم داستان رو از اول بخونم
ممنون از اینکه این جور داستانها رو میذارید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.